قفس شکسته

تراوشات گاه و بیگاه یک ذهن پراکنده

قفس شکسته

تراوشات گاه و بیگاه یک ذهن پراکنده

تصویری که رهایم نمی کند ...


به چهره معصومت نگاه می کنم و بغضی به تلخی زهر گلویم را میگیرد. واژه ها برای بیان این درد به فرمانم نمی آیند . در خود رها میشوم و تلخ میگریم . نمیدانم که را باید ملامت کنم . نمیدانم نقطه پایان تحمل آدمی برای تحمل درد کجاست اما هرچه هست میدانم که دیریست از این مرز گذشته ایم . خبر درست است: "ما در حال مردنیم".

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد